سلیمان نبی ( علیه السلام ) بر تخت نشسته بود و گرداگرد او سپاهیانش از جن و انس بر روی تخت‌هایی نشسته بودند. باد درآمد و آن‌ها را بالا برد و در سرزمین حجاز و یمن فرود آورد. همواره هدهد همراه سایر پرندگان، با قراردادن پرهایشان لابه‌لای هم، برای سلیمان سایبان می‌ساختند. آن روز آفتاب بر سلیمان افتاد، سلیمان نگاه کرد و دید هدهد نیست. علت غیبت او را پرسید:

{وَ تَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ ما لِیَ لا اَرَی الْهُدْهُدَ اَمْ کانَ مِنَ الْغائِبِینَ * لاُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً اَوْ لأََذْبَحَنَّهُ اَوْ لَیَأْتِیَنِّی به سلطان مُبِینٍ} (نمل: 20 و 21)

و [سلیمان] در جست‌وجوی آن پرنده [هدهد] برآمد و گفت: چرا هدهد را نمی‌بینم، یا اینکه او از غایبان است؟ قطعاً او را کیفر شدیدی خواهم داد، یا او را ذبح می‌کنم، مگر آنکه دلیل روشنی [برای غیبتش] برای من بیاورد.

چون هدهد بازگشت، یکی از مرغان به او گفت: «کجایی که سلیمان، خونت را حلال کرد». هدهد از مرغ پرسید: «آیا استثنایی قایل شد؟» مرغ گفت: «بله». هدهد پرسید: «سلیمان درباره غیبت من چه گفت؟» مرغ گفت: «سلیمان گفت: فقط در صورتی او را امان خواهم داد که برای غیبتش دلیلی موجه بیاورد».

چندان درنگ نکرد (که هدهد آمد و) گفت:

{فَمَکَثَ غَیرَ بَعیدٍ فَقالَ اَحَطتُ به ما لَم تُحِط بِه وَجِئتُکَ مِن سَبَأٍ بِنَبَأٍ یَقینٍ} (نمل: 22)

من بر چیزی آگاهی یافتم که تو بر آن آگاهی نیافتی، من از سرزمین سبا یک خبر قطعی برای تو آورده‌ام.

سلیمان ( علیه السلام ) گفت: «زود بگو بدانم». هدهد گفت: «ای پیامبر خدا! من می‌خواهم به تو خبری بدهم که پیش از این، از آن بی‌خبر بودی. باید مرا در مقام عزت بنشانی تا با تو بگویم آنچه دیده‌ام».

هدهد با گفتن این سخن، کنجکاوی سلیمان ( علیه السلام ) را تحریک کرد. سلیمان او را بر مقام خویش و کنار خویش به عزت بنشاند. هدهد آن‌قدر سخن گفتن را به درازا کشاند که سلیمان ( علیه السلام ) به خشم آمد، زیرا سلیمان می‌خواست زودتر بداند آن چیست که هدهد می‌داند و سلیمان از آن بی‌خبر است. هدهد گفت:

{اِنّی وَجَدتُ امرَاَهً تَملِکُهُم وَأوتِیَت مِن کُلِّ شَیءٍ وَلَها عَرشٌ عَظیمٌ} (نمل: 23)

من زنی را دیدم که بر آنان حکومت می‌کند و همه چیز در اختیار دارد و [به ویژه] تخت عظیمی دارد!

بلقیس زنی پادشاه‌زاده بود. آن تخت را نیز از پدران خود به ارث برده بود و به هیچ چیز از متاع دنیا نیازی نداشت. تخت او مرصع به انواع و اقسام گوهر و یاقوت‌ها بود. هفتصد کنیز داشت که در پیش تخت او، به خدمت ایستاده بودند. این تخت بر بالای قصری استوار شده بود که 390 طاق کوچک داشت که مرصع به انوع گوهرها در شرق و همین مقدار در غرب بود. این بنا به شکلی ساخته شده بود که چون آفتاب برمی‌آمد، ابتدا شعاع آن به این گوهرها می‌خورد و سپس منعکس می‌شد و در این برخورد، نور بسیار شدیدی تولید می‌کرد و از آنجایی که اهل سبا آفتاب‌پرست بودند، با دیدن این تصویر زیا و جالب، بر آن سجده می‌کردند، اما سجده کردن آنها به گونه‌ای بود که گویی بلقیس را سجده می‌کنند. آن‌ها دوبار در روز، یک‌بار موقع طلوع و دیگر بار به هنگام غروب، بر آفتاب سجده می‌کردند.

پس از آنکه بلقیس به خداوند ایمان آورد، سلیمان نبی با او ازدواج کرد و او را دوباره بر سبا مستقر ساخت و ماهی یک‌بار به دیدار او می‌رفت و سه روز نیز پیش او می‌ماند.

سلیمان نبی ( علیه السلام ) ، از گفته‌های هدهد بسیار تعجب کرد و خطاب به هدهد گفت: «اگر راست گفته باشی ایمن هستی و اگر دروغ گفته باشی تو را عذاب خواهم کرد». سپس سلیمان با آب طلا نامه‌ای نوشت و آن را به هدهد داد تا آن را به بلقیس و قوم او برساند و ببیند که آن‌ها چه پاسخ می‌دهند.

هدهد نامه را برداشت و به سوی قصر بلقیس رفت. بلقیس خواب بود. هدهد نامه را به روی سینه او انداخت و خود در گوشه‌ای نشست تا بیند آن‌ها چه می‌کنند. بلقیس بیدار شد و از دیدن نامه تعجب کرد. قوم خود را صدا زد و گفت: ای گروه بزرگان! این نامه به سوی من افکنده شده است.

{إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ * اَلاَّ تَعْلُوا عَلَیَّ وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ} (نمل: 30ـ31)

این نامه از سلیمان و چنین است: «به نام خداوند بخشنده مهربان، توصیه من این است که نسبت به من برتری‌جویی نکنید و به سوی من آیید، در حالی که تسلیم حق هستید».

بلقیس دانست که آن نامه از رسول خدا، سلیمان است. آن نامه در نهایت ایجاز، فصاحت و بلاغت نگاشته شده بود و سلیمان ( علیه السلام ) در کوتاه‌ترین جمله‌ها منظور خود را رسانده بود. علما می‌گویند: «قبل از نبی اکرم ( صلّی الله علیه وآله وسلّم ) تنها سلیمان نبی بود که جمله «بسم الله الرحمن الرحیم» را نوشت و دیگران همیشه بر بالای نامه‌ها می‌نوشتند: «باسمک اللّهم»، تا اینکه این آیه نازل شد که کارها و نامه‌های خود را با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز کنید».

پس از آنکه نامه سلیمان ( علیه السلام ) خوانده شد، وزرا، امرا و بزرگان دولت، با هم شور کردند.

{قالَتْ یایی‌ها الْمَلأَُ اَفْتُونِی فِی اَمْرِی ما کُنْتُ قاطِعَةً اَمْراً حَتَّی تَشْهَدُونِ * قالُوا نَحْنُ اُولُوا قُوَّةٍ وَاُولُوا بَأْسٍ شَدِیدٍ وَالاَمْرُ إِلَیْکِ فَانْظُرِی ما ذا تَأْمُرِینَ} (نمل: 32 و 33)

بلقیس گفت: ای اشراف [و ای بزرگان]! نظر خود را در این مهم به من بازگو کنید که من هیچ کار مهمی را بدون حضور [و مشورت] شما انجام نداده‌ام. آن‌ها گفتند: ما دارای نیروی کافی و قدرت

جنگی فراوانی هستیم، ولی تصمیم نهایی با توست، ببین چه دستور می‌دهی.

بلقیس از محتوای کلام آن‌ها دریافت که آن‌ها میل به جنگیدن دارند و می‌خواهند از کشورشان دفاع کنند. اما بلقیس با خود فکر کرد که آن‌ها اشتباه می‌کنند، زیرا او، سلیمان نبی ( علیه السلام ) را پیش از آن می‌شناخت و می‌دانست که او پادشاهی است که صاحب سپاه و ادوات است و از آن گذشته نیروهای بسیاری از جن و انس و پرنده و باد را در اختیار دارد و همان‌گونه که نامه را توسط هدهد برای او فرستاده، قادر به هر کار دیگری نیز هست.

بلقیس خطاب به قومش گفت:

{إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً اَفْسَدُوها وَجَعَلُوا اَعِزَّةَ اهل‌ها اَذِلَّةً وَکَذلِکَ یَفْعَلُونَ * وَإِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیْهِمْ بِهَدِیَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ} (نمل: 34و35)

پادشاهان چون به شهری درآیند، آن را تباه و عزیزانش را خوار می‌گردانند و این‌گونه عمل می‌کنند. و من [اکنون جنگ را صلاح نمی‌بینم] هدیه گران‌بهایی برای آنان می‌فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر می‌آورند [و از این طریق آن‌ها را بیازمایم].

باید ببینم او این هدایا را از من خواهد پذیرفت و به همان اکتفا خواهد کرد و یا اینکه برای ما خراج معیّن خواهد نمود تا به‌وسیله آن ترک جنگ نماییم.

بلقیس هدایای فراوانی از غلام و کنیز و حله‌های رنگارنگ، خشتی زرّین و خشتی سیمین و... برای سلیمان ( علیه السلام ) فرستاد.

هدهد به سوی سلیمان بازگشت و از تصمیم بلقیس و قومش به او خبر داد. سلیمان ترتیبی داد تا دویست هزار سوار آدمی را باد برگرفت و در هوا با گروه جنیان مشغول جنگ شدند. هنگامی که فرستادگان بلقیس این نبرد را مشاهده کردند، چندین بار از شدت وحشت از هوش رفتند و دوباره به هوش آمدند. سلیمان ( علیه السلام ) امر کرد جهت استقبال از فرستادگان بلقیس، زمین را با خشت‌های زرین و سیمین فرش کنند. سلیمان فرستادگان بلقیس را به حضور پذیرفت. فرستادگان آمدند و تمامی هدایا را در برابر سلیمان ( علیه السلام ) عرضه کردند، اما سلیمان به هیچ کدام از آن‌ها اعتنایی نکرد و فرمود: «مرا به مال می‌فریبید، آنچه که خدا از نبوت و حکمت و ملکت و نعمت و سپاه به من داده بسیار بهتر از چیزهایی است که شما آورده‌اید. من به مال دنیا شاد نخواهم شد، بلکه این شمایید که به مال دنیا شادمانید و من از شما غیر از تسلیم در برابر حق نمی‌خواهم، در غیر این صورت شمشیر میان ما حکم خواهد کرد».

سپس سلیمان به نیروهای تحت فرمانش دستور داد که هزار قصر از طلا و نقره به رایش بنا نهند.

{فَلَمَّا جاءَ سُلَیْمانَ قالَ اَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِیَ اللهُ خَیْرٌ

مِمَّا آتاکُمْ بَلْ اَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ * ارْجِعْ إِلَیْهِمْ فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ

به جنود لاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها اَذِلَّةً وَهُمْ صاغِرُونَ} (نمل: 36و37)

هنگامی که (فرستاده ملکه سبا) نزد سلیمان آمد، گفت: می‌خواهید مرا با مال کمک کنید [و فریب دهید!] آنچه خدا به من داده، بهتر است از آنچه به شما داده است، بلکه شما هستید که به هدیه‌هایتان خوشحال می‌شوید. به سوی آن‌ها بازگرد [و اعلام کن] با لشکریانی به سراغ آن‌ها می‌آییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آن‌ها را از آن [سرزمین آباد] با خواری بیرون می‌رانیم.

هنگامی که فرستادگان بلقیس بازگشتند، آنچه سلیمان ( علیه السلام ) فرموده بود را به او گفتند. بلقیس و قومش نیز آن را پذیرفتند و خواستند که متواضعانه به سوی او بروند و سر اطاعت فرو آورند. بلقیس قومش را پیش از آنکه به‌سوی سلیمان ( علیه السلام )برود، جمع کرد و به آن‌ها گفت: «خدا می‌داند که ما در برابر سلیمان و خدم و حشم او طاقت نخواهیم آورد، ما باید همگی به سوی او برویم و نسبت به او ابراز اطاعت و وفاداری نماییم تا خود و سرزمینمان را از هلاکت نجات دهیم».

بدین ترتیب بلقیس و قومش به سوی سلیمان به راه افتادند. سلیمان ( علیه السلام ) گروهی از اجنه را در مسیر آن‌ها گمارده بود تا اخبار آن‌ها را به ایشان برسانند.

سلیمان نبی ( علیه السلام ) ، داستان تخت بلقیس را شنیده و بسیار شگفت‌زده شده بود. سلیمان با خود اندیشید که اگر به نحوی پیش از آمدن بلقیس تخت او را نزد خود آورد، آن‌ها با دیدن این معجزه به او ایمان خواهند آورد و تسلیم او خواهند شد. از این رو، خطاب به اطرافیانش گفت:

{یایی‌ها الْمَلَؤُا اَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ اَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ} (نمل: 38)

ای گروه! کدام‌یک از شما تخت آن زن را برای من می‌آورد، پیش از آنکه آن‌ها خود را به من تسلیم کنند.

دیوی که نام او کوزن بود، گفت:

{أنَا آتیکَ بِه قَبلَ أن تَقومَ مِن مَقامِکَ وَإنّی عَلَیهِ لَقَوِیٌّ أمینٌ} (نمل: 39)

من آن را نزد تو می‌آورم پیش از آنکه از جایت برخیزی و من نسبت به این امر، توانا و امینم.

بلقیس خواب بود. هدهد نامه را به روی سینه او انداخت و خود در گوشه‌ای نشست تا بیند آن‌ها چه می‌کنند. بلقیس بیدار شد و از دیدن نامه تعجب کرد. قوم خود را صدا زد و گفت: ای گروه بزرگان! این نامه به سوی من افکنده شده است.

 

 

ولی سلیمان ( علیه السلام ) می‌خواست آن تخت در زمان کمتری به نزدش برسد، چرا که دیو گفته بود من تخت او را به رایت می‌آورم، پیش از آنکه از جایت برخیزی، در حالی که همه می‌دانستند که سلیمان، اول روز بر تخت می‌نشست و هنگام غروب آفتاب برمی‌خاست و در این مدت به امور بنی‌اسراییل می‌پرداخت.

 

کوزن گفت: «من بر این کار توانایم»، زیرا تخت بسیار سنگین بود و گفت: «امینم»، زیرا جواهر بسیاری بر روی آن بود. به هر حال، سلیمان ( علیه السلام ) گفت: «این وقت درازی است و من می‌خواهم این کار در

کم‌ترین زمان ممکن انجام شود». سلیمان می‌خواست تخت را در کم‌ترین زمان ممکن بیاورد تا بتواند عظمتی که خداوند به عنوان پادشاه به او عطا کرده است را به بلقیس و اطرافیانش ابراز کند و نشان دهد که سپاهیان بسیاری مسخر اویند که هیچ کس چنین چه پیش و چه پس از او سپاهی نداشته است. همچنین می‌خواست تا بدین‌وسیله برای بلقیس و قومش برهانی بر نبوتش بیاورد و نشان دهد که او می‌تواند آن تخت سنگین را از مسافتی دور و در کم‌ترین زمان به نزد خود منتقل کند، پیش از آنکه بلقیس و قومش سربرسند.

پس از آن دیو، آصف بن برخیاء ـ پسر دایی و وزیر سلیمان ( علیه السلام ) ـ که اسم اعظم را می‌دانست {الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ}؛ «کسی که نزد او دانشی از کتاب بود» (نمل: 40) رو به سلیمان گفت: {اَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ اَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ}؛ «من آن تخت را به رایت می‌آورم، پیش از آنکه چشم بر هم زنی» (نمل: 40).

سلیمان ( علیه السلام ) پذیرفت و گفت: «بیاور». آصف برخاست، وضو گرفت و این‌گونه دعا کرد:

یا إلهَنا وَإلهَ کُلّ شَیْء إلهاً واحِداً لا إله إلاّ أنْتَ إیتِنِی بِعَرْشِها یا ذَا الْجَلالِ وَالإکْرامِ.

ای خدای ما و ای خدای همه چیزها، ای خدای یکتا که جز تو خدایی نیست، تخت را به سوی ما بیاور، ای صاحب جلال و کرامت.

بی‌درنگ تخت نزد آن‌ها جای گرفت. وقتی سلیمان آن را نگریست که در نزد او جای گرفته است، گفت:

{هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی اَ اَشْکُرُ اَمْ اَکْفُرُ وَمَنْ شَکَرَ فَإِنَّما یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ} (نمل: 40)

این از فضل پروردگارم است تا مرا آزمایش کند که آیا شکراو را به جا می‌آورم یا ناسپاسی می‌کنم؟ و هر کس شکر کند به نفع خود شکر می‌کند و هر کس کفران نماید [به زیان خویش نموده است، که] پروردگار من غنی و کریم است.

سلیمان ( علیه السلام ) چون تخت را بدید، متوجه شد که هر چه درباره آن شنیده، درست بوده است. سلیمان ( علیه السلام )گفـت:

{نَکِّرُوا لَها عرش‌ها نَنْظُرْ اَ تَهْتَدِی أَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذِینَ لا یَهْتَدُونَ} (نمل: 41)

تخت او را به رایش ناشناس سازید، تا ببینیم آیا متوجه می‌شود یا از کسانی است که هدایت نمی‌شوند؟

هنگامی که بلقیس آمد، به او گفته شد:

{اَ هکَذا عَرْشُکِ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ وَاُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قبل‌ها وَکُنَّا مُسْلِمِینَ * وَصَدَّها ما کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللهِ إِنَّها کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ} (نمل: 42ـ43)

آیا تخت تو این‌گونه است؟ گفت: گویا خود آن است! و ما پیش از این هم آگاه بودیم و اسلام آورده بودیم و او را آنچه غیر از خدا می‌پرستید بازداشت، که او [ملکه سبا] از قوم کافران بود.

سپس سلیمان به بلقیس گفت: «به این قصر داخل شو». سلیمان ( علیه السلام ) دستور داده بود تا آن قصر بزرگ را با آبگینه بسازند و در زیر آن، آب جاری کنند، طوری‌که وقتی کسی می‌دید، گمان می‌کرد آب است و باید از داخل آب رد شود. بلقیس نیز، دچار این اشتباه شد. وقتی داخل قصر شد پنداشت که باید داخل آب شود، پایین لباسش را بالا زد تا خیس نشود. سلیمان به او گفت: «این کاخی است لغزنده و ساخته شده از بلور».

همچنین گفته‌اند که سلیمان با این کار قصد داشت حشمت خود را به بلقیس نشان دهد، تا او در برابر امر خدا تسلیم شود و بداند که سلیمان پیامبر خداست و به او ایمان آورد، توبه کند و مانند اسلاف کافرش، خورشید را نپرستد و تنها عبادت خداوند را به جای آورد.

سلیمان ( علیه السلام ) بر کسانی که خدا را می‌پرستیدند درود فرستاد و بلقیس را سرزنش کرد که چرا خورشید را می‌پرستد و چیزی جز خدا را بندگی می‌کند. سپس به او گفت: «به خدای ما ایمان بیاور تا رستگار شوی». بلقیس گفت:

{رَبِّ اِنِّی ظَلَمتُ نَفسِی وَأسلَمتُ مَعَ سُلَیمانَ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ} (نمل: 44)

پروردگارا! همانا من ستم کردم به خودم، و اینک با سلیمان تسلیم خداوند و پروردگار جهانیان می‌شوم.

پس از آنکه بلقیس به خداوند ایمان آورد، سلیمان نبی با او ازدواج کرد و او را دوباره بر سبا مستقر ساخت و ماهی یک‌بار به دیدار او می‌رفت و سه روز نیز پیش او می‌ماند.

منبع: زنان قرآنی، ‌ترجمه "نساء فی القرآن الکریم"، مترجم: فاطمه حیدری